اینجا همه چی در همه!!!!

شماره 2 u love me

من امروز خيلي خوشحالم که در مراسم فارغ التحصيلي شما، که در يکي از بهترين دانشگاه هاي دنيــا درس مي خوانيد هستم. من هيچ وقت از دانشگاه فارغ التحصيل نشده ام! امروز مي خواهم داستان زندگي ام را برايتان بگويم. خيلي طولاني نيست ، سه تا داستان است.
 
اولين داستان، مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بي ربط زندگي است
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج ≪ريد≫، ترک تحصيل کردم ولي تا حدود يک سال و نيم بعد از ترک تحصيل، تو دانشگاه مي آمدم و مي رفتم و خب، حالا مي خواهم براي شما بگويم که من چرا ترک تحصيل کردم.
زندگي و مبارزه من قبل از تولدم شروع شد! مادر بيولوژيکي من، يک دانشجوي مجرد بود که تصميم گرفته بود مرا در ليست پرورشگاه قرار بدهد تا يک خانواده مرا به سرپرستي قبول کند. او به شدت اعتقاد داشت که مرا يک خانواده با تحصيلات دانشگاهي بايد به فرزندي قبول کند و همه چيز را براي اين کار آماده کرده بود.
يک وکيل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم، ازمادرم تحويل بگيرند و همه چيز آماده بود تا اينکه بعد از تولد من، اين خانواده گفتند که پسر نمي خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. اين جوري شد که پدر و مادر فعلي من نصف شب يک تلفن دريافت کردند که آيا حاضرند مرا به فرزندي قبول کنند يا نه؟ و آنان گفتند که حتماً.
مادر بيولوژيکي من بعداً فهميد که مادر من هيچ وقت از دانشگاه فارغ التحصيل نشده و پدر من هيچ وقت دبيرستان را تمام نکرده است. مادر اصلي من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگي مرا امضا کند تا اينکه آنها قول دادند که مرا وقتي که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند. اين جوري شد که هفده سال بعدش، من وارد کالج شدم و به خاطر اين که در آن موقع اطلاعاتم کم بود، دانشگاهي را انتخاب کردم که شهريه آن تقريباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهريه دانشگاه خرج مي کردم. بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فايده چنداني برايم ندارد! هيچ ايده اي که مي خواهم با زندگي چه کار کنم و دانشگاه چه جوري مي خواهد به من کمک کند نداشتم و به جاي اين که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم، ترک تحصيل کردم؛ ولي ايمان داشتم که همه چيز درست مي شود.
اولش يک کمي وحشت داشتم ولي الآن که نگاه مي کنم مي بينم که يکي از بهترين تصميم هاي زندگي من بوده است. لحظه اي که من ترک تحصيل کردم به جاي اين که کلاس هايي را بروم که به آن ها علاقه اي نداشتم، شروع به کارهايي کردم که واقعاً دوستشان داشتم.
 زندگي در آن دوره خيلي براي من آسان نبود. من اتاقي نداشتم و کف اتاق يکي از دوستانم مي خوابيدم. قوطي هاي خالي پپسي را به خاطر پنج سنت پس مي دادم که با آن ها غذا بخرم. بعضي وقت ها هفت مايل پياده روي مي کردم که يک غذاي مجاني توي کليسا بخورم. غذا هايشان را دوست داشتم.
من به خاطر حس کنجکاوي و ابهام دروني ام تو راهي افتادم که تبديل به يک تجربه گران بها شد. کالج ريد آن موقع يکي از بهترين تعليم هاي خطاطي را در کشور مي داد. تمام پوستر هاي دانشگاه با خط بسيار زيبا خطاطي مي شد و چون از برنامه ي عادي من ترک تحصيل کرده بودم، کلاس هاي خطاطي را برداشتم. سبک آنها خيلي جالب، زيبا، هنري و تاريخي بود و من خيلي از آن لذت مي بردم. اميدي نداشتم که کلاس هاي خطاطي، نقشي در زندگي حرفه اي آينده من داشته باشد؛ ولي ده سال بعد از آن کلاس ها، موقعي که ما داشتيم اولين کامپيوتر ≪ مکينتاش ≫ را طراحي مي کرديم، تمام مهارت هاي خطاطي من دوباره توي ذهن من برگشت و من آنها را در طراحي گرافيکي مکينتاش استفاده کردم.
مک، اولين کامپيوتر با فونت هاي کامپيوتري هنري و قشنگ بود. اگر من آن کلاس هاي خطاطي را آن موقع برنداشته بودم، مک هيچ وقت فونت هاي هنري الان را نداشت. همچنين، چون که ويندوز طراحي مک را کپي کرد، احتمالاً هيچ کامپيوتري اين فونت را نداشت. خب، مي بينيد آدم وقتي آينده را نگاه مي کند شايد تأثير اتفاقات مشخص نباشد، ولي وقتي گذشته را نگاه مي کند متوجه ارتباط اين اتفاق ها مي شود. اين يادتان نرود: ≪ شما بايد به يک چيز ايمان داشته باشيد، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگي تان يا هر چيز ديگري. ≫ اين چيزي است که هيچ وقت مرا نااميد نکرده است و خيلي تغييرات در زندگي من ايجاد کرده است.
 
داستان دوم من، در مورد دوست داشتن و شکست است
من خوش شانس بودم که چيزهايي را که دوستشان داشتم خيلي زود پيدا کردم. من و همکارم ≪ هواز≫ شرکت ≪ اپل≫ را درگاراژ خانه پدر و مادرم، وقتي که من فقط بيست سال داشتم شروع کرديم. ما خيلي سخت کار کرديم و در مدت ده سال اپل تبديل شد به يک شرکت دو بيليون دلاري که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت.
ما جالب ترين مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بوديم؛ ≪ مکينتاش≫. يک سال بعد از درآمدن مکينتاش وقتي که من فقط سي ساله بودم، هيأت مديره اپل مرا از شرکت اخراج کرد! چه جوري يک نفر مي تواند از شرکتي که خودش تأسيس مي کند اخراج شود؟ خيلي سـاده! شرکت رشد کرده بود و ما يک نفري را که فکر مي کرديم توانايي خوبي براي اداره شـرکت داشته باشد استخـدام کرده بوديم. همه چيز خيـلي خـوب پيش مي رفت تا اين که بعد از يکي دو سال، در مورد استراتژي آينده شرکت من با او اختلاف پيدا کردم و هيأت مديره از او حمايت کرد و من رسماً اخراج شدم.
احساس مي کردم که کل دستاورد زندگي ام را از دست داده ام. حدود چند ماهي نمي دانستم که چه کار بايد بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و ديگر جايم در ≪ سيليکان ولي ≫ ( محل شرکت اپل) نبود، ولي يک احساسي در وجودم شروع به رشد کرد. احساسي که من خيلي دوستش داشتم و اتفاقات اپل خيلي تغييرش نداده بودد. احساس شروع کردن از نو.
شايد من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل يکي از بهترين اتفاقات زندگي من بود! سنگيني موفقيت، با سبکي يک شروع تازه، جايگزين شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگي من پر از خلاقيت بود. در طول پنج سال بعد، يک شرکت به اسم ≪ نکست≫ تأسيس کردم و يک شرکت ديگر به اسم ≪ پيکسار≫ و با يک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.
پيکسار، اولين ابزار انيميشن کامپيوتر دنيا را به اسم ≪ توي استوري≫ به وجود آورد که الان موفقترين استوديوي توليد انيميشن در دنيا ست. دريک سير خارق العاده اتفاقات، شرکت اپل نکست را خريد و اين باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست، انقلابي در اپل ايجاد کرد.
اگر من از اپل اخراج نمي شدم، شايد هيچ کدام از اين اتفاقات نمي افتاد. اين اتفاق مثل داروي تلخي بود که به يک مريض مي دهند ولي مريض واقعاً به آن احتياج دارد. بعضي وقت ها زندگي مثل سنگ توي سر شما مي کوبد، ولي شما ايمانتان را از دست ندهيد. من مطمئن هستم تنها چيزي که باعث شد من در زندگي ام هميشه در حرکت باشم اين بود ≪  که من کاري را انجام مي دادم که واقعاً دوستش داشتم. ≫
 
 داستان سوم من، در مورد مرگ است
من هفده سالم بودم، يک جايي خواندم که اگر هر روز جوري زندگي کنيد که انگار آن روز آخرين روز زندگي تان باشد، شايد يک روز اين نظر به حقيقت تبديل بشود.اين جمله روي من تأثير گذاشت و از آن موقع به مدت سي و سه سال، هر روز وقتي که من توي آينه نگاه مي کنم از خودم مي پرسم اگر امروز آخرين روز زندگي من باشد، آيا باز هم کارهايي را که امروز بايد انجام بدهم، انجام مي دهم يا نه؟ هر موقع جواب اين سؤال نه باشد من مي فهمم تو زندگي ام به يک سري تغييرات احتياج دارم.
به خاطر داشتن اين که بالاخره يک روزي من خواهم مرد براي من به يک ابزار مهم تبديل شده، که کمک کرد خيلي از تصميم هاي زندگي ام را بگيرم، چون که تمام توقعات بزرگ از زندگي، تمام غرور، تمام شرمندگي از شکست، در مقابل مرگ رنگي ندارند.
حدود يک سال قبل دکترها تشخيص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سي دقيقه صبح بود که مرا معاينه کردند و يک تومور توي لوزالمعده من تشخيص دادند. من حتي نمي دانستم که لوزالمعده چي هست و کجاي آدم قرار دارد ولي دکترها گفتنــد اين نوع سرطان غيرقابل درمان است و من بيشتر از سه ماه زنده نمي مانم. دکتر به من توصيه کرد که به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش اين بود که براي مردن آماده باشم و مثلاً چيزهايي که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه هايم بگويم در مدت سه ماه به آنها يادآوري کنم. اين به اين معني بود که براي خداحافظي حاضر باشم.
من با آن تشخيص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب، روي من آزمايش اپتيک انجام دادند. آنها يک آندوسکوپ را توي حلقم فرو کردند که از معده ام مي گذشت و وارد لوزالمعده ام مي شد. همسرم گفت: وقتي دکتر نمونه را زير ميکروسکوپ گذاشت بي اختيار شروع به گريه کردن کردم؛ چون دکتر به او گفته بود که سرطان من يکي از کمياب ترين نمونه هاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان.
 مرگ يک واقعيت مفيد و هوشمند زندگي است. هيچ کس دوست ندارد که بميرد، حتي آنهايي که مي خواهند بميرند و به بهشت بروند! ولي با اين، وجود مرگ واقعيت مشترک در زندگي همه ي ما ست. شايد مرگ بهترين اختراع زندگي باشد چون مأمور ايجاد تغيير و تحول است. مرگ کهنه ها را از ميان بر مي دارد و راه را براي تازه ها باز مي کند. يادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگي کردن تو زندگي بقيه هدر ندهيد. هيچ وقت توي دام غم و غصه نيافتيد و هيچ وقت نگذاريد که هياهوي بقيه، صداي دروني شما را خاموش کند و از همه مهمتر اين که شجاعت اين را داشته باشيد که از احساس قلبي تان و ايمانتان پيروي کنيد.
موقعي که من سن شما بودم، يک مجله ي خيلي خواندني به نام ≪ کاتالوگ کامل زمين ≫ منتشر مي شد که يکي از پرطرفدارترين مجله هاي نسل ما بود. اين مجله مال دهه شصت بود؛ موقعي که هيچ خبري از کامپيوترهاي ارزان قيمت نبود. تمام اين مجله با دستگاه تايپ و قيچي و دوربين پولارويد درست مي شد. شايد يک چيزي شبيه ≪ گوگل ≫ الان، ولي سي و پنج سال قبل از اين که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دهه هفتاد، آنها آخرين شماره از کاتالوگ کامل زمين را منتشر کردند. آن موقع من سن الان شما بودم و روي جلد آخرين شماره شان يک عکس از صبح زود يک منطقه روستايي کوهستاني بود - از آن نوعي که شما ممکن است براي پياده روي کوهستاني خيلي دوست داشته باشيد. زير آن عکس نوشته بود:
Stay Hungry, Stay Foolish
اين پيغام خداحافظي آنها بود، وقتي که آخرين شماره را منتشرمي کردند:
Stay Hungry, Stay Foolish
 اين آرزويي هست که من هميشه در مورد خودم داشتم و الان وقت فارغ التحصيلي شما، آرزويي هست که براي شما مي کنم.

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:خوشحالم,ساعت 17:13 توسط ShiVa|


آخرين مطالب
» ثروتمند
» بخند بابا
» آمپول
» بخندیم
» یه کم بخند
» بخند بابا
» [;
» فک و فامیله
» اس ام اس فلسفی 91
» رانندگی
» عطر
» زمان مکالمه
» اخطار
» تست
» همه یعنی همه
» امتحان شفاهی فیزیک در دانشگاه
» آخیییییییییییییییییییییی
» شن
» امید
» مردم آذربایجان تسلیت
» درک کردن
» دنی و نامه
» خواجه عبدالله انصاری
» برق
» اس ام اس
» فک و فامیله
» آیا میدانستید؟؟؟ سری جدید
» متولدین کدام ماه ها بیشتر عمر می کننده؟!
» پندهای طلایی انیشتن
» گل عجیبی به شکل میمون

Design By : Pichak